متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

یکی یه دونه پسرمامان

شروع شیطنت گل پسر

سلام ناز نازی مامان فداتشم که حسابی با نمک شده ای دیگه داره میره کم کم شیطنت هات شروع بشه وقتی می گذاریمت داخل روروک حساب ذوق می کنی و با آخرین سرعت میری و دوست داری به همه چیز دست بزنی انشالله خدا حفظ و محافظت کنه خیلییییی دوست دارم بوس                     ...
16 ارديبهشت 1393

سومین واکسن گل پسر

شش ماهه که شدی باز باید می رفتیم و واکسنت را می زدیم مثل دفعات قبل خیلی استرس داشتم اما باز چاره ای نبود 1393/02/01 بردیمت پایگاه توحید خیلی سرحال بودی و می خندیدی اما من الهی برات بمیرم که نمی دانستی چی در انتظارت هست بالاخره اول قدو وزنت کردند و بعد نوبت واکسن رسید که این بار دوتا داشتی اولی را در پای چپ تزریق کردند که گریه شدید کردی و دومی را در پای راستت وقتی تزریق کردند دیگر از حال رفتی بمیرم برات بالاخره حسابی اشک ریختی و رفتیم خانه مادر جون و عزیز با اینکه اصلا حال نداشتی اما باز تا آنها را دیدی خندیدی و بعد باز زدی زیر گریه خیلی ناراحتت بودم و همش بغلت کردیم تا اینکه شب تب شدیدی کردی مرتب بهت استامینوفن دادم و پاشوره ات کردم خدا را ...
2 ارديبهشت 1393

تبریک روز زن از طرف بابا مصطفی

    همسرم ای بهتر از فصل بهار     همسرم روشن تر ازهرچشمه سار     همسرم ای حس خوب عاشقی     همسرم می خواهمت تا فصل دور      همسرم پاینده باشی پرغرور                                          همسرم روزت مبارک                       ...
31 فروردين 1393

گل پسر برای اولین بار رفته امامزاده

سلام جیگر مامان چند وقت بود که تصمیم داشتم ببرمت امامزاده اما قسمت نمی شد تا اینکه امروز قسمت شد و با بابایی بردیمت امامزاده  سیدفتح الدین الرضا از آیینه کاریی های اونجا خیلی خوشت آمده بود و چشم ازشون برنمی داشتی بحق همون امامزاده انشالله همیشه سالم و سلامت باشی دوست دارم بوسسس ...
22 فروردين 1393

خاطرات نوروز گل پسر

سلام قند عسل مامان بعد از اینکه سال جدید را کنار سفره هفت سینمون سه تایی با یا مقلب القلوب آغاز کردیم من و بابایی به همدیگر مبارک باد گفتیم و تو را بوسیدیم و آرزوی سال خوبی برایت کردیم و حاضر شدیم رفتیم خانه بابا عزیز و مادر جون و اونها حسابی سوپرایزمون کردن و عیدی دپشی بهمون دادن دستشون درد نکنه فردای اون روزیعنی اول نوروز دعوت بودیم خانه مادربزرگ که عمو مهدی زحمت کشیده بود و تدارک تولد برای مادربزرگ دیده بود از صبح رفتیم و ناهار هم اونجا بودیم حسابی بهمون خوش گذشت و از روز دوم به بعد هرروز خانه عمه ها و عموها دعوت بودیم تو هم که می خوای دندون بیرون بیاری و حسابی بهونه گیر شدی و هر جا می رفتیم حسابی اذیت می شدی روز جمعه بعدازظهر مصادف ب...
14 فروردين 1393