متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

یکی یه دونه پسرمامان

گاه شمار زندگی (95 روزگی)

مخمل مامان الان نود و پنج روزت هست خیلی شیرین شده ای و کلی می خندی و چیزهایی بر زبان می آوری که هنوز متوجه نمی شوم چه می گویی روز به روز بزرگتر و بزرگتر می شوی من و بابایی خیلی خوشحالیم که خداوند گل پسری چون فرشته به ما داده الهی مامان فدات بشه بوسسسسسسس                                                    ...
5 بهمن 1392

اولین واکسن گل پسر

دو ماهه که شدی باید اولین واکسنهایت را می زدیم روز 1391/10/01 مادرجون و عزیز آمدن دنبالمان و رفتیم پایگاه توحید تا واکسن بزنیم خیلی آرام بودی اول قد و وزنت کردن و بعد نوبت واکسن شد که الهی برات بمیرم همین که بهت زدن از حال رفتی و خیلی اشک ریختی و تا یک هفته درد پا بودی فداتشم. ...
9 دی 1392

ختنه کردن گل پسر

بیست روزت که شد برای ختنه با ابجی رضیه بردیمت مطب خانم دکتر کرباسی ولی خیلی شلوغ بود و گفتند چند روز بعد برویم ولی وقتی بیرون آمدیم به ابجی گفتم بیا ببریمش جای دیگر به هر کجا زنگ زدیم یا نبودن یا وقت نداشتند باللخره یکدفعه یادم امدم ببرمت کلینیک سینا پیش دکتر برادران  بالاخره رفتیم و دکتر داخل اتاق شد و شما را تنها بدون من بردنت داخل و ختنه آغاز شد خیلی صدای گریه کردنت از اتاق بیرون می آمد من برات بمیرم بعد از چند دقیقه تمام شد و چون زیاد گریه کرده بودی دیگر حال نداشتی و راهی خانه شدیم وقتی رسیدیم خیلی بی قراری می کردی و همش بغل بودی به بابایی هیچ چیز نگفته بودم که بردمت برای ختنه چون ناراحت می شد تا ظهر که از سرکار آمد گفتم بردمت و با...
21 آبان 1392

آوردن گل پسر به خانه

وقتی می خواستیم مرخص شویم لباسهایی که خودمان برایت برده بودیم دادیم خانم پرستار تنت کردند و خیلی ناز شده بودی و چون خیلی کوچولو بودی لباسهایت بزرگ بودند بعد راهی خانه مادرجون شدیم وقتی رسیدیم عزیز داشت روی حیاط اسپند دود می کرد وقتی عزیز و مادرجون دیدنت اشک ذوق  ریختند شما را داخل گهواره گذاشتند و من روی تخت خوابیدم چون هنوز خیلی درد داشتم مجبور بودم خوابیده بهت شیر بدهم هرروز فامیل به دیدنت می آمدند. (و اولین کسانی که به دیدنت آمدن مادربزرگ جون و عمه اعظم با بچه هایش بودند)                            ...
11 آبان 1392

ماه های آخر بارداری

ماه های بسیار سختی بود و همش فشارم بالا و پایین می رفت و دکتر می گفت خیلی خطرناک است و باید مواظب باشم و اگر آلبومین مثبت شود باید سریعا بستری شوم برای همین هرروز به آزمایشگاه می رفتم قرار بود شما گل پسر بیست آبان دنیا بیایی تا اینکه وقتی سی مهر آزمایش رفتم گفتن آزمایشم مثبت شده است و به خانم دکتر که نشان دادم گفتن فردا صبح یعنی یک آبان حتما باید بستری شوم و هیچ کس باورش نمی شد به این زودی قراره پا به این دنیا بگذاری و همه کلی اظطراب داشتند مخصوصا بابایی شب کارها را انجام دادیم و وسایل را جمع کردیم که بعد از بستری کردن من بابایی آنها را به خانه مادر جون ببرد صبح زود بیدار شدیم و بعد از اینکه بابایی مرا از زیر قرآن رد کرد راهی بیمارستان مرتاض...
3 آبان 1392

انتخاب اسم

هرکجا می رفتیم چون هنوز نمی دانستند پسری یادختری اسم های متفاوت پیشنهاد می دادند و من بابایی هم لبخند می زدیم و نمی گفتیم که می دانیم نی نی پسر است هرروز با مطالعه داخل اینترنت - کتاب و... دنبال اسم می گشتم بابایی که هنوز باورش نمی شد که پسری به من می گفت زیاد دنبال اسم نباشد تا مطمئن شویم یک روز وقتی رفتم ویزیت درمانگاه فاطمه الزهرا به مسئول داروخانه آقای سلمانی گفتم میشود یک وقت برای سونو برایم بگیرید گفت بله و بدون نوبت رفتم طبقه پایین سونو که اونجا هم گفتند گل پسر است دیگر خیالم راحت شد ظهر که بابایی آمد گفتم دوباره رفتم سونو و پسر است و با هزار دردسر اسم تایید شد قرار شد اسم گل پسر ماآقا متین باشه مامان فدات بشه.    &nb...
8 مرداد 1392