متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

یکی یه دونه پسرمامان

ختنه کردن گل پسر

بیست روزت که شد برای ختنه با ابجی رضیه بردیمت مطب خانم دکتر کرباسی ولی خیلی شلوغ بود و گفتند چند روز بعد برویم ولی وقتی بیرون آمدیم به ابجی گفتم بیا ببریمش جای دیگر به هر کجا زنگ زدیم یا نبودن یا وقت نداشتند باللخره یکدفعه یادم امدم ببرمت کلینیک سینا پیش دکتر برادران  بالاخره رفتیم و دکتر داخل اتاق شد و شما را تنها بدون من بردنت داخل و ختنه آغاز شد خیلی صدای گریه کردنت از اتاق بیرون می آمد من برات بمیرم بعد از چند دقیقه تمام شد و چون زیاد گریه کرده بودی دیگر حال نداشتی و راهی خانه شدیم وقتی رسیدیم خیلی بی قراری می کردی و همش بغل بودی به بابایی هیچ چیز نگفته بودم که بردمت برای ختنه چون ناراحت می شد تا ظهر که از سرکار آمد گفتم بردمت و با...
21 آبان 1392

آوردن گل پسر به خانه

وقتی می خواستیم مرخص شویم لباسهایی که خودمان برایت برده بودیم دادیم خانم پرستار تنت کردند و خیلی ناز شده بودی و چون خیلی کوچولو بودی لباسهایت بزرگ بودند بعد راهی خانه مادرجون شدیم وقتی رسیدیم عزیز داشت روی حیاط اسپند دود می کرد وقتی عزیز و مادرجون دیدنت اشک ذوق  ریختند شما را داخل گهواره گذاشتند و من روی تخت خوابیدم چون هنوز خیلی درد داشتم مجبور بودم خوابیده بهت شیر بدهم هرروز فامیل به دیدنت می آمدند. (و اولین کسانی که به دیدنت آمدن مادربزرگ جون و عمه اعظم با بچه هایش بودند)                            ...
11 آبان 1392

ماه های آخر بارداری

ماه های بسیار سختی بود و همش فشارم بالا و پایین می رفت و دکتر می گفت خیلی خطرناک است و باید مواظب باشم و اگر آلبومین مثبت شود باید سریعا بستری شوم برای همین هرروز به آزمایشگاه می رفتم قرار بود شما گل پسر بیست آبان دنیا بیایی تا اینکه وقتی سی مهر آزمایش رفتم گفتن آزمایشم مثبت شده است و به خانم دکتر که نشان دادم گفتن فردا صبح یعنی یک آبان حتما باید بستری شوم و هیچ کس باورش نمی شد به این زودی قراره پا به این دنیا بگذاری و همه کلی اظطراب داشتند مخصوصا بابایی شب کارها را انجام دادیم و وسایل را جمع کردیم که بعد از بستری کردن من بابایی آنها را به خانه مادر جون ببرد صبح زود بیدار شدیم و بعد از اینکه بابایی مرا از زیر قرآن رد کرد راهی بیمارستان مرتاض...
3 آبان 1392

انتخاب اسم

هرکجا می رفتیم چون هنوز نمی دانستند پسری یادختری اسم های متفاوت پیشنهاد می دادند و من بابایی هم لبخند می زدیم و نمی گفتیم که می دانیم نی نی پسر است هرروز با مطالعه داخل اینترنت - کتاب و... دنبال اسم می گشتم بابایی که هنوز باورش نمی شد که پسری به من می گفت زیاد دنبال اسم نباشد تا مطمئن شویم یک روز وقتی رفتم ویزیت درمانگاه فاطمه الزهرا به مسئول داروخانه آقای سلمانی گفتم میشود یک وقت برای سونو برایم بگیرید گفت بله و بدون نوبت رفتم طبقه پایین سونو که اونجا هم گفتند گل پسر است دیگر خیالم راحت شد ظهر که بابایی آمد گفتم دوباره رفتم سونو و پسر است و با هزار دردسر اسم تایید شد قرار شد اسم گل پسر ماآقا متین باشه مامان فدات بشه.    &nb...
8 مرداد 1392

دوران بارداری

پس از اینکه جواب آزمایش مثبت شد حالا نوبت این رسیده بود که دنبال یک دکتر خوب برای چکاب ماهیانه باشم برای همین با پرس و جو از این طرف و آن طرف همه تعریف خانم دکتر اخوان کرباسی را می کردند که مادر جون هم زنگ مرضیه خانم (دختر خاله مادرجون که سر پرستار بخش زنان در بیمارستان مرتاض بودند) و از ایشان سوال کردند که ایشان هم اخوان کرباسی را تایید کردند و تصمیم برآن شد که دکترم همین باشد و برایم نوبت گرفتند ساعت 13 همراه مادر جون راهی مطب دکتر شدیم وقتی رسیدیم خیلی شلوغ بود و تا اینکه ساعت 17 نوبت ما شد وقتی وارد اتاق خانم دکتر شدم دیدم خیلی مهربان و خوش اخلاق بود و برایم پرونده تشکیل دادند و بعد سونو شدم ومطمئن شد که همه چیز بخوبی هست گفت ماهی یکدفعه...
27 خرداد 1392

آغاز نبض زندگی

می خواهم از لحظاتی بگم که من و بابایی تو رو با عشق و علاقه به این دنیا دعوت کردیم. در تاریخ 91/12/18 بود که متوجه شدم تو دعوت ما را قبول کردی و حاضری که به جمع ما بیایی البته زیاد مطمئن نبودم چون فقط بی بی چک اینو می گفت و هنوز آزمایشی در کار نبود با این وجود از خوشحالی به بابایی زنگ زدم و گفتم کجایی گفت در راه ماموریت به شهرستان گفتم اگه بگم داریم نی نی دار میشیم چیکار انجام میدی او که اصلا باورش نمی شد گفت شوخی نکن گفتم صبر کن فردا که جواب آزمایش را دیدی باورت می شود بعد هم به مادرجون زنگ زدم و گفتم که خیلی ذوق زده شد فردای اون روز از خوشحالی رفتم آزمایش دادم تا نتیجه را بگیرم خیلی استرس داشتم بالاخره جواب بعد چند ساعت حاضرشد از خانم...
19 اسفند 1391