دل نوشته دیگر
یار و یاور مامان
صورتت را رو به من کردی و چشم های قشنگت را بستی با دستم گونه هایت را نوازش کردم و تو با لبخند کودکانه ات خوابیدی و من ماندم و هزار و یک فکر و خیال و رویا به دستهایت فکر می کنم به وابستگی شدیدی که هرروزهم بیشتر می شود. به عشقی که هرروز شعله ورترمی شود و به اینکه هرروز دستهایت را می بوسم و در ذهنم فکر می کنم نکند این آخرین بار باشد و دوباره می بوسمش بعد فکر می کنم به جمله ای که بچه ها چون به مادر خود احتیاج دارن او را دوست دارن وگرنه هیچ عشقی در میان نیست و فکر می کنم اگر روز من به تو احتیاج داشته باشم تو هم همچین عشقی به من می دهی و تمام بد رفتاری های آدم بزرگها در قبال پدر و مادرهایشان در ذهنم رژه می رود و بعد می گویم من عاشقش هستم پیر هم شوم مزاحمش نمی شوم ولی دلم برایت تنگ می شودبا آن چه کنم بعد به چشمان مشکی و مهربانت نگاه می کنم و با تو حرف می زنم و قند در دلم آب می شود با خود می گویم بچه چقدر لمسی ست و چقدر دوست دارد ناز و نوازشش کنند.
وقتی مادرم می گفت دعا می کنمروزی مادر شوی نمی فهمیدم چه می گوید ولی حالا با استخوانم حس می کنم برایت آرزو می کنم هرآنچه که تو را هرروز خوشحال تر کند.